[کتاب] – دیدم که جانم میرود
دیدم که جانم میرود خاطرهای کم نظیر از رفاقت دو نوجوان و پیوند ناگسستنی آنان است. ماجرا پس از پیروزی انقلاب اسلامی و در حال و هوای دفاع مقدس روایت می شود. زمانیکه دو نوجوان (حمید داودآبادی و شهید مصطفی کاظمزاده) با یکدیگر آشنا شده و این آشنایی باعث ایجاد دوستی عمیق و تاثیرپذیری آنان از یکدیگر می شود. تا جایی که واژه دوستی و رفاقت را بازنویسی می کنند!
من در این کتاب چیزی جز رفاقت نیافتم. از ابتدا تا انتهای این کتاب تنها وصف حال یک شهید را نمیخوانید. بلکه سبک زندگی، عشق، شهادت، دوستی و برادری را مطالعه میکنید. جمله بندی و ساختاری نرم و روان، بخش بندی و تفکیک درست و… همه دست در دست هم داده تا زمانیکه کتاب را به پایان نرساندهاید از خواندنش دست برندارید.
حمید: مصطفی تو شهادت را چگونه می بینی؟
مصطفی در حالی که دستهایش را به دور خود پیچیده بود و فشار میآورد، ناگهان آنها را باز کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: شهادت رهایی انسان از حیات مادی و یک تولد نو است. شهادت مانند رهایی پرنده از قفس است.
سلام
خوشحالم کتاب مورد توجه شما قرار گرفته
دعا کنید همچنان بر آن رفاقت پایبند بمانم و عاقبت بخیر شوم و از دیدار دوست محروم نگردم
http://www.instagram.com/hamiddavodabadi
سلام آقای داودآبادی
بنده از طرف خودم و دوستانی که این کتاب را مطالعه کردند از شما یک تشکر ویژه می کنم.
امیدوارم سالهای سال زنده باشید و به عنوان جوان ابتدای انقلاب و دفاع مقدس، تفکر انقلابی و شهادت طلبی را به جوان امروزی یادآوری کنید.
خدا انتهای ماموریت شما را ختم به شهادت کند.
برای ما هم دعا کنید.